صدای باد، خیابان و جعبه ای کهنه
نشسته بود پسر روی جعبه اش با واکس
غریب بود کسی را نداشت الا واکس
نشسته بود و سکوت از نگاه او می ریخت
و گاه بغض صدا می شکست:« آقا واکس»
درست اول پاییز هفت سالش بود
و روی جعبه مشقش نوشت بابا واکس
برای خنده لگد زد به زیر قوطی، بعد
صدای خنده مرد و زنی که هاها واکس
چقدر روی زمین خنده دار می چرخید
چه داستان عجیبی بله در اینجا واکس
پرید توی خیابان پسر به دنبالش
صدای شیهه ماشین رسید، اما واکس
یواش قل زد و رد شد کنار جدول ماند
و خون سرخ سیاهی کشیده شد تا واکس